و دیگر هیچ...
۱۳۹۰ دی ۸, پنجشنبه
دنیای این روزای من!
دلم هوس یک پنجره کرده، که برود و بنشیند لبش ونگاه کند، نه! خیره شود!، به دوردست ها، توی یک غروب بهاری با نسیمی ملایم که مورمورش میکند، آفتاب که دارد پایین میرود دستهایش را گره میکند، پاهایش را جمع میکند و گوش میسپارد، به صدای سکوت...
پستهای جدیدتر
پستهای قدیمیتر
صفحهٔ اصلی
اشتراک در:
پستها (Atom)