۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

باران...

دیگر آسمان هم نمیبارد، او هم دیگر نمیخواهد ببارد، تصمیمش را گرفته انگار... که سکوت کند، که سنگ شود، که دل را پنهان کند، که دیگر درگیر کسی، چیزی نشود... که دیگر بی دلیل خوب نباشد، که شمعی نباشد برای هر که طلب نور میکند... که بشود مثل تمام آدم هایی که قدم هایشان زمین را نوازش میکند هر روز،با نقاب هایی که صورتشان را در عمقی دست نیافتنی پنهان میکند...
اما هنوز هم گاهی ابری میشود..همان لحظه ای که به یاد می آورد، که چه ساده بوده ،که میباریده بی هیچ بهانه و چشم داشتی... اکنون اما دنیا شطرنج است –هر حرکتی پاسخی دارد- که هر عملی را عکس العملی است... و تو، حتی اگر نخواهی بازی کنی، بازنده خواهی بود...
و این همان لحظه ایست که ابری میشود، هوس باریدن میکند؛ نه برای دیگران، که برای خودش، برای تمام تصورات کودکانه ای که از دنیا داشته...
باز هم نمیبارد، یاد گرفته، که نباید ببارد –حتی برای خودش- که باید مثل سنگ بود، سنگی که تحمل سکوتش به اندازه یک عمر است...
و اینگونه است که حتی آسمان هم نقاب به چهره میزند...
اگر روزی ببارد- اما؛ چه بیشمار خواهد بارید، چقدر بی حساب... و خدا میداند که همه چیز را خواهد شست، همه کس را... !

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

یاد خواهی گرفت...

کم کم یاد خواهی گرفت
کم کم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت
اینکه عشق تکیه کردن نیست
و رفاقت اطمینان خاطر
و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند
و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمی دهند
و شکستهایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت با چشمانی باز
با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه

کم کم یاد خواهی گرفت
که همه ی آرزوهایت را هم امروز بسازی
که خاک فردا برای شالوده ی خیال ها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید می سوزاندت اگر زیاد آفتاب بگیری
بعد باغ خود را میکاری و زینت می دهی
به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد

و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی
که محکم هستی
که خیلی می ارزی
و با هر خداحافظی می آموزی
یاد میگیری
و کم کَمک
یاد خواهی گرفت‬

خورخه لوییس بورخس

۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

دور...نزدیک...

هیچ وقت خودت را توضیح نده، چون هیچ کس آنقدر نزدیک نیست که تو باشد، و هیچ کس آنقدر دور نیست که تو را نشناسد....

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

قفس

بعضی وقت ها انسانها مثل پرنده اند –شاید هم همیشه-. در قفس اند، رها نیستند، شاید هم میزان رهاییشان بستگی به فکرشان دارد.شاید هم این فقط یک قصه باشد، دروغی بیش نباشد،اینکه انسانها همانقدر خوشحالند که میخواهند، همانقدر آزادند که میخواهند...همه چیزهمانقدر است که تو بخواهی...
دروغ است.بعضی ها آزادند، رهایند... یا بی خیالند یا دست شسته اند از آنچه که ماورای قفس است و به آزادی محدود خود عادت کرده اند یا اصلا نمیدانند که آزادی چیست...و در این میان، چه زجری است برای آنانکه آگاهند...

هیچ کس

گاهی حرفهای زیادی هست برای گفتن، به هیچ کس...

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

سکوت

گاهی سکوت زندگی، نه رساتر از فریاد است، نه آرامت میکند و نه آرامشی است قبل از طوفان. گاهی سکوت، سکون است...