دیگر آسمان هم نمیبارد، او هم دیگر نمیخواهد ببارد، تصمیمش را گرفته انگار... که سکوت کند، که سنگ شود، که دل را پنهان کند، که دیگر درگیر کسی، چیزی نشود... که دیگر بی دلیل خوب نباشد، که شمعی نباشد برای هر که طلب نور میکند... که بشود مثل تمام آدم هایی که قدم هایشان زمین را نوازش میکند هر روز،با نقاب هایی که صورتشان را در عمقی دست نیافتنی پنهان میکند...
اما هنوز هم گاهی ابری میشود..همان لحظه ای که به یاد می آورد، که چه ساده بوده ،که میباریده بی هیچ بهانه و چشم داشتی... اکنون اما دنیا شطرنج است –هر حرکتی پاسخی دارد- که هر عملی را عکس العملی است... و تو، حتی اگر نخواهی بازی کنی، بازنده خواهی بود...
و این همان لحظه ایست که ابری میشود، هوس باریدن میکند؛ نه برای دیگران، که برای خودش، برای تمام تصورات کودکانه ای که از دنیا داشته...
باز هم نمیبارد، یاد گرفته، که نباید ببارد –حتی برای خودش- که باید مثل سنگ بود، سنگی که تحمل سکوتش به اندازه یک عمر است...
و اینگونه است که حتی آسمان هم نقاب به چهره میزند...
اگر روزی ببارد- اما؛ چه بیشمار خواهد بارید، چقدر بی حساب... و خدا میداند که همه چیز را خواهد شست، همه کس را... !
...
پاسخ دادنحذفاین تیکه ی ته پستت :
پاسخ دادنحذف"اگر روزی ببارد- اما؛ چه بیشمار خواهد بارید، چقدر بی حساب... و خدا میداند که همه چیز را خواهد شست، همه کس را... !"
رو خیلی دوست داشتم ،
حس خوبی بود توش .